بدانیم تا بمانیم
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid

در روزگاران قدیم، مرد میانسالی دو زن داشت. یکی از زنها مسن و دیگری جوان بود. هر یک از زنها، شوهرشان را خیلی دوست داشتند و تمایل داشتند که او در سنی متناسب با آنها به نظر آید.
پس از گذشت چند سال، موهای مرد به اصطلاح جوگندمی شد. برای زن جوان این اتفاق خوشایند نبود زیرا شوهرش را خیلی مسن‌تر از خودش نشان می‌داد. بنابراین هر شب موهای مرد را شانه می‌کرد و موهای سفیدش را می‌کَند.
اما سفید شدن موهای مرد، زن مسن تر را خوشحال کرده بود زیرا دوست نداشت دیگران او را با مادر شوهرش اشتباه بگیرند. او هر روز صبح موهای مرد را مرتب می‌کرد و تا جایی که می‌توانست موهای سیاه مرد را می‌کَند. نتیجه این شد که شوهر آن دو زن، بعد از مدت کوتاهی فهمید کاملاً طاس شده است.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت .
پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله .
حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم .
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .
قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است.
و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . 
پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود .
آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid

 

روزی ابن سینا از جلوی دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست.

آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف به همراه نداشت خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت.

آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار. ابن سینا از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل به استعداد کودک شادمان شد و او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید.


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid
هرگز تسلیم شدند؟
 
 
 
 
ﺩﺭ یک سمینار روز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟»
 
حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.»
سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!»
سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid

 

شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟
فرمود : به زنبور بی عسل.
عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.
فرمود : واقعیت که داشت .
و مریدان رم کردندی و به صحرا برفتندی.


|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid


|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid
زشت رویی در آیینه مینگریست و میگفت: سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد.
غلامش ایستاده بود و این سخن می شنید و چون او بدر آمد، کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید.
گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد!

 

(عبید زاکانی)

 


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid

پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق كوچكی از تاج او
هر ستاره پولكی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او كهكشان

رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره درنده اش

دكمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچكس از جای او آگاه نیست
هیچكس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت 

هرچه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین ، از آسمان ، از ابرها

زود می گفتند این كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هرچه می پرسی ، جوابش ْآتش است 

تا ببندی چشم ، كورت می كند
تا شدی نزدیك ، دورت می كند 

كج گشودی دست ، سنگت می كند 
كج نهادی پای لنگت می كند
تا خطا کردی، عذابت میکند

درمیان آتش آبت می كند

با همین قصه دلم مشغول بود

خواب هایم، خواب دیو و غول بود 


نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن یك درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تكلیف ریاضی سخت بود

تا كه یكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یك سفر

در میان راه در یك روستا
خانه ای دیدم خوب و آشنا


زود پرسیدم پدر اینجا كجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست

گفت اینجا می شود یك لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه كرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین ؟

خانه اش اینجاست ! اینجا در زمین ؟
گفت آری خانه او بی ریاست 

فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی كینه است 

مثل نوری در دل آیینه است 
می توان با این خدا پرواز كرد

سفره دل را برایش باز كرد
می شود در باره گل حرف زد

صاف و ساده مثه بلبل حرف زد
چكه چكه مثه باران حرف زد...


|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid

روزی غلامی گوسفندان اربابش را به صحرا برد. گوسفندان در دشت سرگرم  چرا  بودند که مسافری از راه  رسید و با دیدن انبوه گوسفندان  به سراغ ان غلام  رفت و گفت :( از این همه گوسفندان یکی را به من بده.)

چوپان گفت:( نه نمیتوانم این کار را بکنم هرگز .)

مسافر گفت:( یکی را به من بفروش .)

چوپان گفت :( گوسفندان از  ان من نیست .)

مرد گفت :( خداوندش را بگوی که گرگ ببرد

غلام گفت: به خدا چه بگویم ؟!

 


|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ : 24 فروردين 1394
نویسنده : navid

راستی را کس نمی­داند که در فصل بهار                   از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار؟

 

عقل­ها حیران شود، کز خاک تاریک نژند                         چون برآید این­همه گل­های نغزِ کام­کار؟

  

چون نپرسی کاین تماثیل از کجا آمد پدید؟                    چون نجویی کاین تصویر از کجا شد آشکار؟

 

برق از شوق که می‌‌خندد و بدین سان قاه قاه؟        ابر از هجر که می‌‌گرید بدین سان زار زار؟

 

کیست از صورتگر ماهر که بی‌ تقلید غیر                این همه صورت برد بر صفحه هستی‌ به کار؟

 

 


|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
برچسب‌ها: شعر صورتگر ماهر , ادبیات , فارسی , هشتم , هفتم , حافظ ,

آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید